چند سروده از سهراب سپهری
ارسالي بنفشه ميترا ارسالي بنفشه ميترا

دريا و مرد

 

تنها ، و روي ساحل،

مردي به راه مي گذرد.

نزديك پاي او

دريا، همه صدا.

شب، گيج در تلاطم امواج.

باد هراس پيكر

رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد

نقش خاطر را پر رنگ مي كند.

انگار

هي ميزند كه :مرد! كجا مي روي ، كجا؟

و مرد مي رود به ره خويش.

و باد سرگران

هي ميزند دوباره: كجا مي روي ؟

و مرد مي رود.

و باد همچنان...

 

امواج ، بي امان،

از راه ميرسند

لبريز از غرور تهاجم.

موجي پر از نهيب

ره مي كشد به ساحل و مي بلعد

يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب.

 

دريا، همه صدا.

شب، گيج در تلاطم امواج.

باد هراس پيكر

رو مي كند به ساحل و ...

 

 

 

 

سرگذشت

مي خروشد دريا

 

مي خروشد دريا.

هيچكس نيست به ساحل دريا.

لكه اي نيست به دريا تاريك

كه شود قايق

اگر آيد نزديك.

 

مانده بر ساحل

قايقي ريخته شب بر سر او ،

پيكرش را ز رهي نا روشن

برده در تلخي ادراك فرو.

هيچكس نيست كه آيد از راه

و به آب افكندش.

و دير وقت كه هر كوهه آب

حرف با گوش نهان مي زندش،

موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما

قصه يك شب طوفاني را.

 

رفته بود آن شب ماهي گير

تا بگيرد از آب

آنچه پيوندي داشت.

با خيالي در خواب

 

صبح آن شب ، كه به دريا موجي

تن نمي كوفت به موجي ديگر ،

چشم ماهي گيران ديد

قايقي را به ره آب كه داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر.

پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش

به همان جاي كه هست

در همين لحظه غمناك بجا

و به نزديكي او

مي خروشد دريا

وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز

از شب طوفاني

داستاني نه دراز.

داستاني نه دراز

 

سپيده

 

در دور دست

قويی پريده بی گاه از خواب

شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد

لب‌های جويبار

لبريز موج زمزمه در بستر سپيد

در هم دويده سايه و روشن.

لغزان ميان خرمن دوده

شبتاب می‌فروزد در آذر سپيد

همپای رقص نازك نيزار

مرداب می‌گشايد چشم تر سپيد.

خطی ز نور روی سياهی است:

گويی بر آبنوس درخشد رز سپيد

ديوار سايه‌ها شده ويران

دست نگاه در افق دور

كاخی بلند ساخته با مرمر سپيد.

 

 


December 11th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان